.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۵→
مکث کوتاهی کردم وبعد...سرم واز روی سینه اش برداشتم...سربلند کردم و...
نگاهم به نگاه مشکیش گره خورد!...زل زده بود به من وچشم ازم برنمی داشت...یه لبخندمهربون وقشنگ روی لبش جاخوش کرده بود...
ترسیده وگیج خیره شده بودم بهش...
هیچ رقمه توکتم نمی رفت ارسلان زنده باشه!!!...خودم دیدم تنش یخه...اصلا حرکت نمی کرد!عین مرده ها بود...یهو چرا زنده شد؟...نه اینکه از زنده شدنش ناراحت باشم!خیلی خوشحالم...اما خب ترسناکه!!!...چجوری زنده شد؟!
آب دهنم وصدادار قورت دادم و بالحنی که ترس توش موج میزد،گفتم:تو...زنده ای؟!...
با این حرفم،به خنده افتاد...میون خنده هاش گفت:چیه؟...نکنه می خواستی بمیرم؟!
نگاهی به چشماش انداختم...بازِه بازه!...لبش...داره می خنده...قفسه سینه اش...بالا و پایین میره...نه...مثل اینکه واقعا زنده اس!!!...
- نه خب!...ولی آخه چجوری زنده شدی؟
خندید...چشمکی زد وباشیطنت گفت:راستش...از خدا که پنهون نیست،از تو چه پنهون...تاهمین چند دیقه پیش در محضر جناب عزرائیل بودم!...دیگه کارش داشت تموم می شد...چیزی نمونده بود جونم وبگیره که یهو دیدم گوشیش زنگ خورد.یه دیقه دست از خفه کردن من برداشت و گوشیش وجواب داد...چند دیقه که حرف زد کاشف به عمل اومد دوس دخترش پشت خطه!!!...هیچی دیگه آقا...این شروع کرد به لاو ترکوندن با دوس دخترش ومنم معطل بودم!...حرفاشون که تموم شد،بیخیال من راه افتاد بره...بهش گفتم کجامیری عزارائیل جون؟هنوز جونه من ونگرفتی!...ولی عزرائیل گفت:وخ ندارم.ازخیرت گذشتم...و رفت!!!...و بعدش این شدکه می بینی...من حَی وحاضر درخدمتت هستم!!!
اخم ریزی کردم...
لبه تخت نشستم و خیره شدم توچشماش... بالحن جدی گفتم:ارسلان دارم جدی باهات حرف میزنم!
لحن من وکه دید،خنده اش وجمع کرد...و زل زد توچشمام...دیگه هیچ شیطنت وشوخی تو نگاهش موج
نمیزد...صداش توگوشم پیچید:- یه تصادف ساده بود!...اونقدر جدی نبود!...
وبعد...لبخندی زد...دوباره شیطون شده بود!...ادامه داد:
- من اصلا نمردم که بخوام نزده بشم!!!از اولش زنده بودم!(چشمکی زد...)ولی خدایی چقدر من ودوست داری!فکر نمی کردم بمیرم انقد گریه کنی...چه حرفای قشنگی میزدی...میگم...بازم داری از اون حرفا بزنی؟...
اخمام بدجور رفته بود توهم...
دیگه هیچ ترسی نداشتم...احساس نگرانیمم که به کل مفقود شده بود!...تنها احساسی که داشتم یه خوشحالی وهیجان بی انتها بود...البته همراه یه ذره عصبانیت!!!...
من همه چی رو جدی گرفته بودم...ازنگرانی ودلهره به دیوونگی رسیده بودم...چقدر گریه کردم!...یعنی تو کل این مدت سرکار بودم؟آخه این موضوعم شوخی برداره که اینا زدن توجاده خاکی؟!
خیره شدم توچشمای مشکیش وبالحنی که سعی می کردم عصبانی به نظر برسه گفتم:نخیر!ندارم...من وسرکار میذاری؟...آره؟!
خندید...
- نه به جونه ارسلان!...من غلط بکنم بخوام تورو سرکار بذارم!تقصیر من نبود...نیکا این نقشه رو ریخت!
نگاهم به نگاه مشکیش گره خورد!...زل زده بود به من وچشم ازم برنمی داشت...یه لبخندمهربون وقشنگ روی لبش جاخوش کرده بود...
ترسیده وگیج خیره شده بودم بهش...
هیچ رقمه توکتم نمی رفت ارسلان زنده باشه!!!...خودم دیدم تنش یخه...اصلا حرکت نمی کرد!عین مرده ها بود...یهو چرا زنده شد؟...نه اینکه از زنده شدنش ناراحت باشم!خیلی خوشحالم...اما خب ترسناکه!!!...چجوری زنده شد؟!
آب دهنم وصدادار قورت دادم و بالحنی که ترس توش موج میزد،گفتم:تو...زنده ای؟!...
با این حرفم،به خنده افتاد...میون خنده هاش گفت:چیه؟...نکنه می خواستی بمیرم؟!
نگاهی به چشماش انداختم...بازِه بازه!...لبش...داره می خنده...قفسه سینه اش...بالا و پایین میره...نه...مثل اینکه واقعا زنده اس!!!...
- نه خب!...ولی آخه چجوری زنده شدی؟
خندید...چشمکی زد وباشیطنت گفت:راستش...از خدا که پنهون نیست،از تو چه پنهون...تاهمین چند دیقه پیش در محضر جناب عزرائیل بودم!...دیگه کارش داشت تموم می شد...چیزی نمونده بود جونم وبگیره که یهو دیدم گوشیش زنگ خورد.یه دیقه دست از خفه کردن من برداشت و گوشیش وجواب داد...چند دیقه که حرف زد کاشف به عمل اومد دوس دخترش پشت خطه!!!...هیچی دیگه آقا...این شروع کرد به لاو ترکوندن با دوس دخترش ومنم معطل بودم!...حرفاشون که تموم شد،بیخیال من راه افتاد بره...بهش گفتم کجامیری عزارائیل جون؟هنوز جونه من ونگرفتی!...ولی عزرائیل گفت:وخ ندارم.ازخیرت گذشتم...و رفت!!!...و بعدش این شدکه می بینی...من حَی وحاضر درخدمتت هستم!!!
اخم ریزی کردم...
لبه تخت نشستم و خیره شدم توچشماش... بالحن جدی گفتم:ارسلان دارم جدی باهات حرف میزنم!
لحن من وکه دید،خنده اش وجمع کرد...و زل زد توچشمام...دیگه هیچ شیطنت وشوخی تو نگاهش موج
نمیزد...صداش توگوشم پیچید:- یه تصادف ساده بود!...اونقدر جدی نبود!...
وبعد...لبخندی زد...دوباره شیطون شده بود!...ادامه داد:
- من اصلا نمردم که بخوام نزده بشم!!!از اولش زنده بودم!(چشمکی زد...)ولی خدایی چقدر من ودوست داری!فکر نمی کردم بمیرم انقد گریه کنی...چه حرفای قشنگی میزدی...میگم...بازم داری از اون حرفا بزنی؟...
اخمام بدجور رفته بود توهم...
دیگه هیچ ترسی نداشتم...احساس نگرانیمم که به کل مفقود شده بود!...تنها احساسی که داشتم یه خوشحالی وهیجان بی انتها بود...البته همراه یه ذره عصبانیت!!!...
من همه چی رو جدی گرفته بودم...ازنگرانی ودلهره به دیوونگی رسیده بودم...چقدر گریه کردم!...یعنی تو کل این مدت سرکار بودم؟آخه این موضوعم شوخی برداره که اینا زدن توجاده خاکی؟!
خیره شدم توچشمای مشکیش وبالحنی که سعی می کردم عصبانی به نظر برسه گفتم:نخیر!ندارم...من وسرکار میذاری؟...آره؟!
خندید...
- نه به جونه ارسلان!...من غلط بکنم بخوام تورو سرکار بذارم!تقصیر من نبود...نیکا این نقشه رو ریخت!
۷.۰k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.